نزدیکی های مکّه یا جدّه ، من الان یادم نیست ، نزدیکی های مکّه یا جدّه ، یه مردی یه جوانی رو از این کاروانی که داشت می رفت مکه صدا زد بیرون ، یه جوانی ، بهش گفت
بیا کارت دارم ، نمی شناختند همدیگرو ، بردش یه گوشه ای با انگشتش اشاره کرد ، گفت این آقایی که تو کاروان شماس می شناسیش؟ ، گفت نه ، گفت کیه ، گفت خوب من
که میگم نمی شناسمش ،گفت با کاروان شما همراه بوده به هر حال ، گفت بله ما نمی دونم مال کجاییم مال مدینه و اونجاها نیستیم ، این جوان اومد پیش ما گفت شماها می
خواین برین مکه منم با خودتو ببرین ، ما دیدیم جوان مؤدب و منظمیه گفتیم بیا ، از وقت که با ما راه افتاده لباس برامون شسته ، چادر زده ، چادر جمع کرده، دشک پهن کرده
،ظرفای غذامون رو شسته ، غذا درست کرده ، هرچیم بهش میگیم بابا مال کجایی ؟ تهل کجایی؟ چقدر پول می خوای؟ هیچی حرف نمی زنه! گفت راس راسی نشناختینش
کیه؟ گفت نه ، گفت من بگم کیه این آقا؟ گفت بگو کیه ، گفت این زین العابدینه ، جوانه گفتش که دیوانه ای مگه ، گفت نه والا من دیوانه نیستم من خودمم حاجیم ، از مدینه
اومدم برم مکه به خدا این حضرت سجاد پسر حسین ابن علیه ، گفت بریم از خودش بپرسیم، جوانکه هم اومد بزرگای کاروان رو جمع کرد یواشکی گفتش که این آقا که برای ما
لباس می شوره پیرهن می شوره، دشک پهن می کنه ، غذا می پزه ظرفامون رو می شوره ، زین العابدینه ، چجوریه؟ ریختند دور حضرت(علیه السلام) به گریه کردن ، امامم
بخچه شو برداشت زیر بغلش گذاشت ، گفت خداحافظ ، گفتند آقا جون بمونید ، فرمودند حالا که من رو شما شناختین نه می زارین کاری بکنم ، همشم م خواسن به من احترام
بگذارین ، من دیگه با شما نمیام ، من از ثواب محروم میشم.
نظرات شما عزیزان: